قالب رضا
داستان پاتوق :: پاتوق همه ツ پاتوق دوستانツ پاتوق کده
http://otaghetarikk.blog.ir/ Montagem criada Bloggif موضوعات

جالب کده :)

معرفی یه کتاب 😊😍

ســــلام بر دوستای پاتوقیه خودم ،حالتون چطوره ؟

اومدم،یه کتاب مفید و خوب بهتون معرفی کنم گفتم حالا که بعد این همه مدت میام یه فایدده ای داشته باشم حداقل😂خلاصه که بهتون پیشنهاد میکنم این کتابو حتممما حتمما اگه تواناییشو دارید تهیه کنید و بخونیدش چون واقعا بهتون کمک میکنه برا اینکه بهونه نیارید من پی دی اف این کتاب رو براتون میزارم ولی همچنان میدونم بعضیا بازممم حوصله نمیکنند و من فایل صوتیه این کتابم قرار میدم ، این کتاب حتی تعداد صفحات زیادی  هم نداره کتابش حدود ۹۶صفحه هست قیمتشم اصلا زیاد نیست فک کنم حدود۱۵تومن باشه (مطمعن نیستم)ولی خب من پی دی اف کتاب و فایل صوتی رو واستون میزارم که بتونید راحت دسترسی داشته باشید و اینکه بازم تاکیید میکنم اگه میتونید خوده کتاب رو تهیه کنید . چیز های کوچیکی که میتوانند زندگی ات و شاید دنیا را تغییر دهند

بریم سراغ اسم کتاب جذابمون😍 تخت خوابت را مرتب کن

نویسنده :ویلیام اچ مک ریون

مترجم : حسین گازر

گوینده داخل فایل صوتی : میلاد فتوحی

نشر کوله پشتی

 

 

پی دی اف کتاب❤

دریافت

کتاب تخت خوابت را مرتب کن

فایل صوتی این کتاب❤

دوستان قصد داشتم فایل صوتی رو بزارم واستون ولی حجم زیادی دارند متاسفانه ، خواستید بهم بگید تا واستون تو کانال بزارم❤❤❤

یه قسمتشو واستون همینجا میزارم

قسمت اول

دریافت

 

 

#www.otaghetarikk.blog.ir

#پاتـــوق هـمــــه

#پاتوق دوستـــان

 

 

 

 

 

داستان پاتوق2

  #متن1
بدترین کار این است وارد رابطه ای میشوی و به عمد کسی را وابسته خودت میکنی، برایش از آینده حرف میزنی و روزهای خوب و خوش را ترسیم میکنی زمان میگذرد خوشحالی، او خوشحالتر.

ولی یکهو که ماجرا گرم شد و آن طرف دوم ماجرا حسابی توی رابطه غرق شد، یادت می افتد بودن توی رابطه هزارو یک مسئولیت دارد، هزارو یک تعهد دارد، ترس می افتد توی جانت لابد که یکهو از یک جائی سرد میشوی و به آن نفر دوم که شبیه ماهی توی ماهیتابه دارد جلز و ولز میکند هم یک کلمه نمی گویی چه مرگت است، تماسها را درست جواب نمیدهی، پیامها را بی پاسخ میگذاری، فکر میکنی آن نفر دوم هم مثل خودت یکهو میفهمد تو چه آدم بزدل و ترسویی هستی و اصلا عین خیالش نیست و میرود سراغ نفر دیگر و آینده دیگری که برایش ترسیم شود..

ولی آن نفر دوم شده است گاه شب و روز خواب نداشته است که بفهمد تو چه مرگت است، بیمار شده است، افسرده شده است، پیغام پشت پیغام میرود و می آید ولی خب شما چپیده ای توی پیله ات و به گمانت داری کار درستی میکنی و زمان هم همه چیز را حل خواهد کرد!
نه عزیز من آن نفر دوم نه ربات است نه یک ماشین قابل برنامه ریزی مجدد، خنج میخورد روی احساسش و ممکن است جای آن خنج بماند تا ابد.

کاش آنقدر جربزه داشتیم عینهو آدم میگفتیم چه مرگمان است و از آن بهتر قبل از اینکه کسی را وابسته کنیم به این روزها هم فکر کنیم.

بهارنوشت😁

وقتی داشتم این متنو میخوندم چقدررر حس غریبی بهم دست داد کاش میشد یاد بگیریم تا وقتی که میدونیم یه کار اشتباهه وباعث میشه به ادم ضربه بزنه باعث میشه کلی سوال تو ذهن ادم بمونه یا شایدم احساس پشیمونی از خودمون ویا.... وقتی میدونیم این همه اتفاق برامون بیوفته کاش قبل از اتفاق افتادنش جلوشونو بگیریم وبه هرکسی اعتماد نکنیم  بفهمیم که هرکسی لیاقت اعتمادمونو نداره 😊
اینجور میتونیم زندگی خوب خودمونو داشته باشیم
اینجوری کلی سوال بی جواب تو ذهنت نمیمونه
اینجوری فقط خودتی و خودت😁

ویه متن دیگه خوندم که کلی آرامش به آدم میده

#متن 2
بزرگی گفت: وابسته به خدا شوید.
پرسیدم: چطوری؟
گفت: چطوری وابسته به یه نفر میشی؟
گفتم: وقتی زیاد باهاش حرف میزنم زیاد میرم و میام.
گفت: آفرین! زیاد با خدا حرف بزن، زیاد با خدا رفت و آمد کن.

.وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند...

.وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند...

.وقتی امیدت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند...

.وقتی یارت خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند...
همیشه با خدا بمان.

.️چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاست...

بهانوشت😁
وقتی خدا هست همه عالمم باعث ناراحتیم بشه غمی ندارم چون معتقدم خدا جوابگوعه😁سوالای بیجوابمم خودم فراموش میکنم ولی خوبه بدونیم وقتی دلیل قانع کننده ای برای خودمون داریم به بقیه بگیم شاید بقیه تونستن درک کنن شاید همنظر بودن شاید... ولی وقتی کلی سوالای بیجواب برای ادم بمونه فراموش کردنش خیلی سخت تر میشه متن یک رو که خوندم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
دعا میکنم خدا در تک تک لحظاتتون بهترینارو رقم بزنه 😁😍
کیا پایتختو میبینن؟چرا انقدر جذابه این فیلمم آخه؟!!میشه دوستش نداشت اصلا؟؟😂😂دوستای گللل
این متن های همینجوری خوندم خوشم اومد دوست داشتم تو پاتوق بگذارم همین دیگه 😁😁😁

پ ن:متاسفانه اسم نویسنده های اون دوتا متنو نمیدونم که بنویسم و صد حیفففف چون این دوتا متن واقعا اونقدرر. قشنگ بود که واقعا جای اسم نویسنده هاشون خالیه😢

داستان پاتوق(تاثیر حرف خوب )

داستان پاتوق

وقتی این متنو خوندم توفکر فرو رفتم با خودم گفتم چقدر میتونیم با حرفای خوب روی هم تاثیر بگذاریم چقدر میتونیم بهم کمک کنیم این داستان شد یکی از بهترین داستانایی ک میتونم خونده باشمش گذاشتم اینجا شما هم بخونید دوستای گلم 😁

 

دقیقاً ۲۳ سال پیش در اتوبان قزوین- تهران بعد از سیمان آبیک با سرعت ۱۵۰ کیلومتر در ساعت با اتومبیل پاترول دو درب به سمت تهران می‌آمدم. هم عشق سرعت داشتم و هم اینکه کلاسم دیر شده بود. ناگهان متوجه یک افسر راهنمایی و رانندگی شدم که کنار اتوبان برای اینکه من را متوقف کند چنان بالا و پایین می‌پرید و دست تکان می‌‌داد که دیدنی بود. به ناچار در فاصله‌ای جلوتر توقف کردم و قبل از اینکه من دنده عقب بگیرم ایشان سوار ماشین راهنمایی و رانندگی شد و خودش را به من رساند.
 تصور من این بود که اتومبیل را به پارکینگ هدایت خواهند کرد و خودم هم با جریمه سنگینی مواجه خواهم شد. پیاده شدم او هم پیاده شد. آنقدر عصبانی بود و فریاد می‌کشید که اجازه حرف زدن پیدا نکردم. در همان حال پرسید شغلت چیست؟ من هم که تازه مدرس دانشگاه شده بودم و در سنین جوانی برایم بسیار مهم بود، با عذرخواهی بابت سرعت بالا گفتم استاد دانشگاه هستم؛ کلاس دارم. چون دیر کرده‌ام با سرعت می‌رفتم.
 او با فریاد (البته کمی نسبت به لحظات قبل آهسته‌تر) گفت عزیزم، من و امثال من زحمات زیادی کشیدیم تا شما جوانان فرصت درس خواندن پیدا کنید. شما عزیز ما هستید. سرمایه این مملکت هستید. تقاضا می‌کنم به‌خاطر خودت و به‌خاطر کشورت، مواظب جان خودت باش و این را بدان اگر از خودت مواظبت نکنی بابت مالیاتی که دادم تا تو درس بخوانی راضی نیستم و بعد دست داد و خداحافظی کرد.
 مات و مبهوت شده بودم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم من به شما قول می‌دهم هیچگاه بیش از سرعت ۱۲۰ کیلومتر نروم. آنقدر برخورد ایشان برایم آموزنده بود که همواره به قولم وفادار بوده‌ام و همیشه تصور می‌کنم آن افسر شریف من را می‌بیند. اگر او اتومبیل مرا می‌‌خواباند و من را جریمه می‌کرد، آنقدر تحت تأثیر قرار نمی‌گرفتم.
✅ گاهی یک رفتار چقدر می‌تواند آموزنده باشد. هرچند هر برخورد قانونی حق ایشان بود
این گذشت تا چند ماه پیش در اتوبان باقری تهران از سمت شمال به جنوب با سرعت ۱۰۰ کیلومتر می‌رفتم. ناگهان متوجه افسر جوانی شدم که به سمت وسط اتوبان دوید و با تابلویی در دست دستور توقف داد.
در کنار اتوبان ایستادم و پیاده شدم. عرض کردم قربان تخلف کردم؟ گفتند بله اینجا سرعت ۸۰ تاست ابتدای اتوبان هم مشخص شده‌است. گفتم معذرت می‌خواهم متوجه نشدم. مدارک را گرفت و جریمه کرد.
 وقتی مدارک و جریمه را به دستم داد گفتم حال که کار تمام شده‌است می‌‌خواستم مطلبی را عرض کنم و ادامه دادم، شما عزیز ما هستید و سرمایه این مملکت، آنطور که شما به وسط اتوبان دویدید من نگران سلامتی‌تان شدم. شما می‌توانید شماره اتومبیل خاطی را بردارید و جریمه کنید یا به گشت بعدی اطلاع دهید اما خواهش می‌کنم به وسط اتوبان ندوید. افسر ساکت بود. به چشمان او نگاه کردم که خیس اشک شده بود و با بغض خفیف گفت تابه‌حال کسی که او را جریمه کرده باشم با من اینطور صحبت نکرده بود!
خداحافظی کردم و یاد آن افسر شریفی افتادم که همین جملات را ۲۳ سال پیش به من گفته‌بود و آن تأثیرات را در روح و روان و دل من گذاشته بود که دیگر آنطور عشق سرعت نداشته باشم. حال خداوند فرصتی برایم فراهم کرد که من آن جملات سازنده و زیبا را به نسل بعدی همان افسر بگویم.
✅ جوانان، عزیزان ما هستند و سرمایه این مملکت؛ لازم است مواظب خودشان باشند. تمام مردم برای بالندگی آنان هزینه داده‌اند، مالیات داده‌اند و زحمت کشیده‌اند و آنان را دوست دارند.
🗣دل گفته ها و دل نوشته های معلم بازاریابی پرویز درگی

 

 

داستـان پـــــاتــــــوووقی دیگر...

کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و با خیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه، ولى در کمال تعجب، دستگاه پیام داد:

"موجودى کافى نمیباشد! " 

امکان نداشت، خودم می دونستم که اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم.


با بیحوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این بار پیام آمد:

"رمز نامعتبر است".


این بار فروشنده با بی‌حوصلگى گفت:

آقا لطفا نقداً پرداخت کنید، پول نقد همراهتون هست؟

فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته...


در راه برگشت به خانه مرتب این جمله‌ى فروشنده در سرم صدا میکرد؛

"پول نقد همراهتون هست"؟



خدایا...

ما در کارت اعمالمان کارهاى بسیارى داریم که به امید آنها هستیم، مثلا عبادت هایى که کردیم، دستگیرى ها و انفاق هایى که انجام دادیم و... .


نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودى کافى نیست و ما متعجبانه بگوییم:

مگر میشود؟ این همه اعمالى که فکر می کردیم نیک هستند و انجام دادیم چه شد؟؟

و جواب بدهند :

 اعمالتان را در کنار چیزهایى قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت... !


کنار «بخل»

کنار «حسد»

کنار « ریا»

کنار «بى اعتمادى به خدا»، کنار «دنیا دوستى» و ...


نکند از ما بپرسند:

نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما کیسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى... .


خدایا!

از تمام چیزهایى که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان می شود به تو پناه می‌بریم.



#اتاق تاریک 

#پاتوق همه 

#پاتوق دوستان 

#پاتوق کده 

#Www.otaghetarikk.blog.ir

داستانی زیباツ که ارزش خواندن دارد

 واقعا زیباست و ارزش خواندن را دارد ツ

 

دوستای خوب پاتوقیمون لطفا بخوانیدツ♥

سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد
دلگیر و غمگین شد
از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا
تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد
و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا
سرباز گفت:من بچه خورستانم
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع
هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان
مرد با جذبه با موهای جوگندمی
همون کفشدار حرم اقا بود
که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود
انتقالی اون رو به شهرش داده بود.


✍ ‌♥یا امام رضــــــــــا...♥


‌#پاتوق همــــــــــه

#پاتوق دوستان

#پاتوقکده

⇦⇦⇦⇦ اتاق تاریکک

سند جهنم


سنــــــــــد جهنــــــــــم


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:


قیمت جهنم چقدره؟


کشیش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!


مرد دانا گفت: بله جهنم.


کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.


مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.


به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است


دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را از گمراهی رها سازد، آماده کرد.

......

....

..

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است.


و تنها یک گناه و آن جهل است. 


#پاتوق همــــــــــه 

‌#پاتوقکده 

#اتاق تاریکک

Www.otaghetarikk.blog.ir

داستان پاتوق

✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼

داستان پاتوق 


مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند.


در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.

او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.


مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد.


این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد.


در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» 


مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»


پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!!




# پاتوق دوستان 

# پاتوق همه 

#داستان پاتوق

# اتاق تاریکک


داستــان پاتوق

روباه گفت: تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن.

شازده کوچولو پرسید: اهلی یعنی چه؟

روباه گفت: یعنی ایجاد علاقه کردن.

شاده کوچولو پرسید: چطوری؟

روباه گفت: با صبوری کردن ...

روباه گفت: ارزش گل تو به قدر ِ عمری‌ـست

که به پاش صرف کرده‌ای ...

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

به قدر عمری‌ـست که به پاش صرف کرده‌ام ...

روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند

اما تو نباید فراموشش کنی

تو تا زنده‌ای، نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.

تو مسئول گـُلتی ...

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد :

« من مسئول ِگـُلمَم. »

آنتوان دوسنت 

‌■ داستان پاتوق 

■ پاتوق دوستان

پاتوق داستــــــــــان

چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم.

خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. 

وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. 


از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! 

تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.


تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ، میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند. حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت : چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! 


و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد. مارا که دید زیر لب گفت : 

دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. 


جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند! 

مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.

 

همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم ! 

روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ 


گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم 

از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم: من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. 


دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم 

گفتم :چقدر نامه دارید. خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!


⇦⇦⇦ از جایی کپی شده


■پاتوقمون:اتاق تاریکک

⌛⌛⌛Www.otaghetarkk.blog.ir

یه پاتوق عالی واسه بچه های عالییییییツ


⇦اینجا محدودیت نداره یعنی درباره ی همه چیز بحث میکنیم



↯اینجا سوالامونا میپرسیم و جوابشو پیدا میکنیم البته با کمک همدیگه




پس بزن بریم ‌⌛




راستی یادت نره سوالتو بپرسی رفیق ツ‌✉




به پاتوقمون خوش اومدی

★پاتوق همه
★پاتوق دوستان
★پاتوق ما
⇦اتاق تاریکツ
نویسندگان
Designed By Erfan ادیت شده توسط قالب رضا