داستــــــــــان پاتوق
★داستانی از کتاب زیبای تو تویی
نام داستان⇦فرشته ی کوچولو
در مطب دکتر )ویلیامز(به شدت به صدا درآمد...دکتر گفت:در را شکستی بیا تو .
درباز شد و دختر کوچولویی ک خیلی مضطرب وپریشان به نظر میرسید به طرف دکتر دوید و گفت:اقای دکتر اقای دکتر مادرم !ودرحالی ک نفس نفس می زد ادامه داد،التماس میکنم مادرم را نجات دهید مادرم خیلی مریض است خواهش میکنم با من بیایید
دکتر گفت :دختر جان باید مادرت را به اینجا بیاوری;من برای ویزیت به خانه ی کسی نمی روم !
دخترجواب داد ولی دکتر من نمی توانم .اگر شما نیایید مادرم می میرد...واشک در چمانش جاری شد .
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت ک همراه او برود ...وقتی آنها به خانه رسیدند،دکتر را به جایی ک مادر بیمارش در رختخواب بود راهنمایی کردو رفت
دکتر شروع به معاینه کردوتوانست با قرص و امپول،تب بالای آن زن را پایین بیاورد واز مرگ حتمی نجاتش ده.دکترتمام شب را بر بالین آن زن ماند، تاصبح که علائم بهبودی در او دیده شد ... زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده تشکر کرد.
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتما می مردی
آن زن با تعجب گفت: ولی دخترمن سه سال است ک از دنیا رفته !وبه عکس بالای تختش اشاره کرد .
چشمان دکتر به قاب عکس خیره شدوپاهایش از دیدن عکس سست شد
این همان دختر بود، فرشته ای ک مادرش را نجات داده بود
#پاتــــــــــوق همــــــــــہ
#پاتــــــــــوق دوستــــــــــان
#پاتــــــــــوقکــــــــــده
#اتاق تاریکک
♥♥♥♥♥Www.otaghetarikk.blog.ir♥♥♥♥♥
- يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶